یادمه وقتی این عکس رو گرفتم روز جمعه بود، ناخود اگاه شعر نیما یوشیج که
میگه تو را من چشم در راهم اوفتاد و همینطور چند دقیقه مبهوت بودم بعد از
عکس گرفتن با "صدای بیا بریم دیگه دیر شد" به خودم اومدم...
- ۱ نظر
- ۳۰ دی ۹۱ ، ۲۳:۴۸
یادمه وقتی این عکس رو گرفتم روز جمعه بود، ناخود اگاه شعر نیما یوشیج که
میگه تو را من چشم در راهم اوفتاد و همینطور چند دقیقه مبهوت بودم بعد از
عکس گرفتن با "صدای بیا بریم دیگه دیر شد" به خودم اومدم...
برگرفته از مجله چهل چراغ....
انشای من اصلاً شیرین نیست. فقط سعی
کردهام به شکل بیرحمانهای واقعی بنویسم. البته راستش را بخواهید در این
میان کمی هم مرتکب سرقت ادبی شدهام که از نظر خودم هیچ اشکالی ندارد. در
میان این همه سرقت بزرگ که هر روز دارد دور و برمان اتفاق میافتد، یک سرقت
ادبی کوچک که دیگر موضوع مهمی نیست. اصلاً اسمش را میگذارم اقتباس که
دهان آدمهای فضول هم بسته شود. فقط جای تأسف است که نام داستان و
نویسندهای که از او سرقت و اقتباس کردهام یادم نمیآید. البته خود
نویسنده هم اصولاً اهمیت چندانی ندارد. در این میان فقط انشای من مهم است
که باید نوشته میشد. و این هم انشای من:
سلام امروز اومدم به عنوان اولین مطلب در مورد تهران حرف بزنم ولی دیدم شاید به عنوان اولین پست زیاد خوب نباشه...گفتم بیایم در مورد سعادت حرف بزنیم...
اولین موضوع اینه ما این همه میگیم سعادت،سعادت،حالا بیایم ببینیم این سعادت که میگن چیه؟؟؟سعید و خوشبخت کیست؟ سعادت واقعی چیست؟
من تعریفم اینه:>
البته این سعادت در ملت ها و افراد و جوامع متفاوته...